عروسک بازی هایم را در اتاقی جا گذاشته ام
..
در اتاق ها را مدت ها پیش قفل زده ام ..
قفلی ب بزرگی خاطراتم..
کلیدش را هم زیر تاقچه ی دلم دفن کرده ام
بارها شد ک ب سراغ کلید بروم
اما...
جرئت ام را از دست داده ام
درد فراموشی هم مدت هاست ک ب سراغم آمده است
درد فراموشی دنیا بی دردم
فراموشی خنده های پر از مهرم
خنده های پر شورم..
درد فراموشی هایم هم کم بود..
ترس هم ب سراغم آمد..
انگار ک همه ی درد ها را خودم با دستان خودم دعوت کرده بودم...
...
انگار گفته ام اهای ترس!!!
ترس بیا ب سراغم..
ترس هم با آغوشی باز ب سراغم آمد...
امانم را برد ..
دنیای جنگلی را هم خودت نشانم دادی...
...
کمی آرامش می خواهم...
همین...